۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

روايت است كه معاذ بن جبل كه از بزرگان صحابه است، روزى گريه ‏كنان داخل مجلس حضرت شد و سلام كرد. حضرت بعد از ردّ سلام، فرمود كه: سبب گريه تو چيست اى معاذ؟ معاذ گفت: يا رسول اللَّه جوانى نوخطّ خوش‏ صورت، بر در خانه ايستاده است و مانند زن بچه مرده، گريه و زارى مى‏كند و اراده ادراك ملازمت شريف دارد و من از گريه او گريه مى‏كنم. حضرت كس فرستاد و او را طلب كرد. جوان همچنان گريه‏كنان داخل مجلس شريف شد و به حضرت سلام كرد.
حضرت بعد از جواب سلام، فرمود كه: چه چيز تو را مى‏گرياند اى جوان؟
جوان گفت: اى حضرت چون نگريم و حال آنكه من كارى كرده‏ام كه اگر خداى تعالى مرا به آن مؤاخذه نمايد، مرا داخل جهنّم كند و مى‏دانم به يقين كه مرا به آن كردار بد، خواهد گرفت و از جهنّم خلاصى نخواهم داشت.
حضرت فرمود كه: آيا شرك به خدا آورده‏اى؟
جوان گفت: پناه مى‏برم به خدا از شرك به خدا آوردن.
حضرت فرمود كه: پس مؤمنى را به ظلم كشته‏اى؟
گفت: نه.
حضرت فرمود كه: پس ديگر هر چه كرده‏اى خدا تو را مى‏آمرزد، هر چند گناه تو به قدر كوههاى بلند باشد.
جوان گفت: گناه من عظيم‏تر از كوههاى بلند است.
حضرت فرمود كه: خدا تو را مى‏آمرزد هر چند گناه تو به قدر هفت طبقه زمين و درياها باشد.
جوان گفت: گناه من عظيم‏تر از آن است.
حضرت فرمود كه: خدا مى‏آمرزد گناهان تو را هر چند گناهان تو مثل آسمان‏ها و ستاره‏ها باشد و مثل عرش و كرسى باشد.
جوان گفت: گناه من از اين‏ها عظيم‏تر است.
حضرت غضب آلود شد و گفت: واى بر تو اى جوان، گناه تو بزرگتر است يا خداوند عالم؟ جوان سر پيش انداخت و گفت: خداوند از همه چيز عظيم‏تر است.
حضرت فرمود كه: پس گناه هر چند عظيم است كه خداوند عالم از او عظيم‏تر است و اميد عفو است.
جوان گفت: نه يا حضرت. و ساكت شد.
حضرت گفت: واى بر تو اى جوان، خبر كن مرا به يك گناه از گناهان خود.
جوان گفت: بلى خبر مى‏كنم، بدان يا حضرت كه من نبّاش قبورم و هفت سال است كه كار من نبش قبور است و دزديدن كفن موتى. تا آنكه دخترى از انصار فوت شد و بعد از آنكه او را دفن كردند و اقوامش به خانه‏هاى خود رفتند و شب تاريك شد، بر سر قبر او رفتم و قبر او را شكافتم و ميّت را از قبر بيرون آوردم و كفنها از او جدا كردم و او را برهنه بر لب قبر گذاشتم و رفتم، چند قدم كه رفتم شيطان مرا وسوسه كرد كه تو اين دختر را خوب نگاه نكردى و او در حسن و جمال مشهور بود، بازگشتم و سفيدى بدن و ناف او را به من عرض كرد و كفل و ساير مواضع بدن او را به من جلوه نمود، تا مرا از راه برد و با او جماع كردم و به همانجا گذاشتم. پس ناگاه صدائى از او شنيدم كه گفت: اى جوان واى بر تو و از سزا و جزا دهنده روز قيامت كه در آن روز ميان من و تو، به عدل حكم كند، كه مرا در ميان گروه مرده‏ها برهنه گذاشتى و كفن از من سلب كردى و مرا جنب تا روز قيامت بردادى. من گمان ندارم كه از اين عمل كه تو كردى، هرگز بوى بهشت به مشام تو برسد، اين است كار من يا حضرت، چه مى‏فرمائى؟
حضرت فرمود كه: دور شو از من اى فاسق نابكار كه مبادا كه از آتش تو، ماها بسوزيم. چه نزديكى تو، به جهنّم و به عذاب جهنّم.؟
و اين را حضرت چند مرتبه تكرار فرمود تا آنكه آن جوان از نزد حضرت برخاست و متوجّه مدينه شد و در مدينه تردّد مى‏كرد تا روزى به بالاى كوهى رفت و در آنجا به عبادت مشغول شد و پلاسى پوشيد و دستها را به گردن چنبر كرد و به حضرت پروردگار مناجات مى‏كرد و مى‏گفت:
خداوندا من بنده عاصى توام، بهلول، ايستاده‏ام نزد تو، دستها به گردن غل كرده و تو خداوند عالمى و به همه چيزها دانائى و از من چنين خطائى صادر شده است و از كرده خود پشيمانم و به خدمت پيغمبر تو رفتم، مرا راند و از پيش خود دور كرد و مرا بيشتر ترسانيد. و سؤال مى‏كنم به حقّ نامهاى بزرگ تو و به حقّ سلطنت و بزرگوارى تو، كه مرا نا اميد نكنى، و دعاى مرا باطل نكنى، و از رحمت خود محروم برنگردانى. تا چهل روز و شب در آن سر كوه، اين چنين استغاثه و ناله مى‏كرد و درنده‏ها و وحوش صحرا به گريه او گريه مى‏كردند و در روز چهلم دستها را به جانب آسمان برداشت و گفت: خداوندا چه كردى در حاجت من؟ اگر اجابت دعاى من كرده‏اى و مرا آمرزيده‏اى، پس وحى فرست به پيغمبر خود تا مرا معلوم شود كه اجابت كرده‏اى، و اگر اجابت نكرده‏اى و اراده عذاب من دارى در روز قيامت، پس در دنيا آتشى فرست و مرا بسوزان و كار مرا به آخرت مينداز.
پس توّاب على الاطلاق و رحيم بالاستحقاق وحى فرستاد به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و اين آيه نازل شد:وَ الَّذينَ اذا فَعَلُوا فاحِشَةً اوْ ظَلَمُوا انْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ الا اللَّهَ 3: 135(آل عمران - 135)، حضرت جبرئيل از نزد ملك جليل، به پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نازل شد و گفت كه: خداوند عالم دعا مى‏رساند و مى‏گويد كه: بنده من نزد تو مى‏آيد كه شفيع او شوى، از پيش خود مى‏رانى پس به كجا رود؟ و به جانب كه قصد كند؟ و آمرزش گناه خود از كه خواهد؟ اين آيه كه به حضرت نازل شد و اين خطاب عتاب آميز كه از جانب عزّت به او رسيد، از شهر بيرون رفت و از اصحاب مى‏پرسيد كه: كيست از شما كه دلالت كند مرا به جوان نبّاش توبه‏كار؟ معاذ گفت: يا رسول اللَّه من خبر دارم كه او در فلان موضع است.
حضرت با اصحاب به آنجا رفت. نگاه كرد، ديد كه جوان ايستاده است بر بالاى دو سنگ و دستها را به گردن غل كرده و از زحمت گرسنگى و برهنگى، رنگش سياه شده و از بسيارى گريه مژه‏هاى چشمش ريخته و به مناجات مشغول است،
و مى‏گويد: خداوندا، خوب خلق كردى مرا و صورت مرا زيبا كردى، كاش مى‏دانستم كه در جهنّم خواهى سوخت مرا؟ يا در همسايگى خود جا خواهى داد مرا؟ خداوندا، احسان بسيار به من كردى، و نعمتهاى عظيم به من دادى، كاش مى‏دانستم كه آخر من به كجا خواهد رسيد؟ آيا بهشت روزى من خواهى كرد؟ يا به سوى جهنّم خواهى راند مرا؟ خداوندا، گناه من از آسمان‏ها و عرش و كرسى تو بزرگتر است كاش مى‏دانستم كه خواهى آمرزيد مرا در روز قيامت يا رسوا خواهى كرد مرا. اين چنين مى‏گفت و مى‏گريست و خاك بر سر مى‏كرد و دور او حيوانات درنده احاطه كرده بودند و در بالاى سر او، مرغان صف بسته و همه اين‏ها به گريه او گريه و زارى مى‏كردند.
حضرت نزديك او رفت و دستهاى او را از گردن جدا كرد و به دست مبارك خود خاك و خاشاك از سر او پاك كرد و گفت: اى بهلول بشارت باد تو را كه تو آزاد كرده خدائى از آتش دوزخ، و تو را خداى تعالى آمرزيد و از تقصير تو گذشت.
بعد از آن به اصحاب خود گفت: توبه اين چنين مى‏بايد و تدارك گناه را چنين بايد كرد.

هیچ نظری موجود نیست: